شماره ٣٩١: اي دل فغان که آن بت چالاک مي رود

اي دل فغان که آن بت چالاک مي رود
ما در غميم و يار طربناک مي رود
خوردي شراب وصل بشادي بسي کنون
با زهر غم بسازکه ترياک مي رود
چون مرغ نيم بسمل وچون صيد خون چکان
دلهاي خلق بسته بفتراک مي رود
در شاه راه هجر چو عيار باديه
زر برده مرد کشته وبي باک مي رود
چون شبنم آب ديده من در فراق تو
بر گرد مي نشيند ودر خاک مي رود
چون چشم ابر ديده اختر گرفت آب
از دود آه من که بر افلاک مي رود
بر روي روزگار جزو کو رونده يي
کو همچو آب ديده من پاک مي رود
اوآب بود وزآتش شوق اين دل حزين
بااو دراوفتاد وچو خاشاک مي رود
چون دوست عزم کرد همي گوي همچو سيف
اي دل فغان که آن بت چالاک مي رود