در حلقه زلف تو هر دل خطري دارد
زيرا که سر زلفت پر فتنه سري دارد
برآتش دل آبي از ديده همي ريزم
تا باد هواي تو برمن گذري دارد
من در حرم عشقت همخانه هجرانم
در کوي وصال آخر اين خانه دري دارد
تو زاده ايامي مردم نبود زين سان
اين مادر دهرالحق شيرين پسري دارد
ازتو بنظر زين پس قانع نشوم مي دان
زيرا که چومن هرکس با تو نظري دارد
تلخي غمت خوردم باشد سخنم شيرين
اي دوست ندانستم کين ني شکري دارد
جايي که غمت نبود شادي نبود آنجا
انصاف غم عشقت نيکو هنري دارد
درمذهب درويشان کذبست حديث آن
کز عشق سخن گويد وز خود خبري دارد
کردم بسخن خود را مانند بعشاقت
چون مرغ کجا باشد مور ارچه پري دارد
من بنده بسي بودم در صحبت آن مردان
عيبم نتوان کردن صحبت اثري دارد
نوميد مباش اي سيف از بوي گل وصلش
در باغ اميد آخر هر شاخ بري دارد