هرآن نسيم که ازکوي يار برخيزد
زبوي اودل وجان را خمار برخيزد
دهند گردن تسليم سروران جهان
بهر قلاده که از زلف يار برخيزد
اسير عشق برند از قبيلهاي عرب
چو چشم هندوي تو ترکوار برخيزد
اگر زحسنش مرخلق را خبر باشد
هزار عاشقش ازهر ديار برخيزد
چواو بدلبري اندر ميانه بنشيند
هزار دلشده ازهر کنار برخيزد
بروز حشر ببيني که کشته شوقش
زخوابگاه عدم صد هزار برخيزد
ميان حسن و رخش ازخطش غباري هست
چو چاره تا زميان اين غبار برخيزد
چو بافراقش بنشست سيف فرغاني
بود که ازره وصل انتظار برخيزد