شماره ٣٨١: دلم از وصل تو اي طرفه پسر نشکيبد

دلم از وصل تو اي طرفه پسر نشکيبد
چکنم با دل خويش از تو اگر نشکيبد
گر دل و جان زتو ناچار شکيبا گردند
دل از انديشه و ديده زنظر نشکيبد
کار من نيست شکيبايي ازآن شيرين لب
باورم دار که طوطي زشکر نشکيبد
من لب لعل شکر بار ترا آن مگسم
که چو زنبور عسل ازگل تر نشکيبد
گر بسنگم بزنند از سر کويت نروم
بنده زين کعبه چو حاجي زحجر نشکيبد
سگ که از خوان کس اميد بناني دارد
گرش از خانه برانند زدر نشکيبد
اي شبم روز ز خورشيد رخت يک ساعت
بنده از روي تو چون شب زقمر نشکيبد
بنده گر در دگري مي نگرد بي رخ تو
خاک چون آب نيابد زمطر نشکيبد
از پي روي تو درويش که اندر کويت
او مقيم است و تو رفته بسفر نشکيبد
سيف فرغاني اگر خون شود اندر غم دوست
دل برآنست که از دوست دگر نشکيبد