مرد محنت نيستي با عشق دمسازي مکن
چون نداري پاي اين ره رو بسربازي مکن
همچو چنگت گر بود پا درکنار دلبران
بالب نامحرمان چون ناي دمسازي مکن
تا بماني زنده همچون آب پا برجا مباش
تانگردي کشته چون آتش سرافرازي مکن
اي خلاف عقل کرده هر نفس ازبهر نفس
کافر اندر پهلوي تو حمله بر غازي مکن
حال تو شيشه است وسنگست آرزوها بر رهت
هان وهان تا شيشه بر سنگي نيندازي مکن
گر همي خواهي که اندر ملک باشي دوستکام
درولايت داشتن با دشمن انبازي مکن
گر زمعني عنبري باشد ترا درجيب حال
خويشتن راهر نفس چون مشک غمازي مکن
اين بطرز شعر عطار آمد اي جان آنکه گفت
«عشق تيغ تيز شد بااو بسر بازي مکن »
اوچو بلبل تو چو زاغي سيف فرغاني برو
شرم دار اي زاغ با بلبل هم آوازي مکن