شماره ٣٧٤: اي غمت همنشين بيداران

اي غمت همنشين بيداران
درغمت مست گشته هشياران
غم تو نقد جان بنسيه وصل
برده از کيسه خريداران
چشم عيار پيشه تو بريخت
بسر غمزه خون عياران
پيش چشمت که مستي همه زوست
زده برسنگ شيشه خماران
درسر زلف تو چو پاي دلم
چشم تو بسته دست طراران
اندر اقليم عشق تو بيم است
ملک الموت را زبيماران
چون گروهي بعشق جان دادند
من چرا کم زنم زهمکاران
جان دهم درغم تو و نبرم
بقيامت خجالت از ياران
شادمانم ازآنکه کشته شدند
به ز من درغم تو بسياران
ناگزيرست عشق را محنت
پاسبانند گنج را ماران
هرکجا باد عشق تو بوزيد
زنده دل گردد آتش از باران
بي طلب ديگري بتو نزديک
تو چرا دوري از طلب کاران
دل بتو داد سيف فرغاني
اي جگرگوشه جگر خواران