شماره ٣٧١: دلبرا عشق تو نه کار منست

دلبرا عشق تو نه کار منست
وين که دارم نه اختيار منست
آب چشم من آرزوي توبود
آرزوي تو درکنار منست
آنچه ازلطف ونيکويي درتست
همه آشوب روزگار منست
تا غمت در درون سينه ماست
مرگ بيرون در انتظار منست
عشق تا چنگ در دل من زد
مطربش نالهاي زار منست
شب زافغان من نمي خسبد
هر کرا خانه در جوار منست
خار تو در ره منست چو گل
پاي من در ره تو خار منست
دوش سلطان حسنت از سر کبر
با خيالت که يار غار منست
سخني در هلاک من مي گفت
غم عشق تو گفت کار منست
سيف فرغاني ازسر تسليم
با غم تو که غمگسار منست
گفت گرد من از ميان برگير
که هوا تيره از غبار منست