شماره ٣٧٠: آه درد مرا دوا که کند

آه درد مرا دوا که کند
چاره کارم اي خدا که کند
چون مرا دردمند هجرش کرد
غير وصلش مرا دوا که کند
از خدا وصل اوست حاجت من
حاجت من جز او روا که کند
من بدست آورم وصالش ليک
ملک عالم بمن رها که کند
دادن دل بدو صواب نبود
درجهان جز من اين خطا که کند
لايقست اوبهر وفا که کنم
راضيم من بهر جفا که کند
دي مرا ديد داد دشنامي
اينچنين لطف دوست باکه کند
اي توانگر بحسن غير ازتو
جود با همچو من گدا که کند
وصل تو دولتيست تا که برد
ذکر تو طاعتيست تا که کند
جان بمرگ ار زتن جدا گردد
مهرت از جان من جدا که کند
سيف فرغاني از سر اين کوي
چون تو رفتي حديث ما که کند