روي پنهان کن که آرام دل ازمن مي بري
هوشم از سر مي ربايي جانم ازتن مي بري
اين چه دلداري بود جانا که بامن ساعتي
مي نيارامي وآرام دل ازمن مي بري
گفته اي نزد توآيم بر من اين منت منه
گر بيايي زآب چشمم در بدامن مي بري
ور مرا بي التفاتي مي کني زآن باک نيست
کز دلم سوداي خود (چون) زنگ ازآهن مي بري
بارقيب ازمن شکايت کرده اي اي بي وفا
ماجراي دوست تا کي پيش دشمن مي بري
درشب زلفت نهان کن آن رخ چون روز را
کآب روي مهر و مه زآن روي روشن مي بري
زآن رخ همچون گل و زلف چو سنبل درچمن
آتش لاله نشاندي وآب سوسن مي بري
درشب تيره بتابي بر دلم از راه چشم
همچو ماه از بام گردون ره بر وزن مي بري
دوش درمستي ازآن لب بوسه يي بربوده اند
درعوض ده مي دهم گربر من آن ظن مي بري
سيف فرغاني چو سعدي نزد آن دلبر سخن
در بدريا مي فرستي زر بمعدن مي بري