شماره ٣٦٥: دلبرم عزم سفرکردو روان خواهدشد

دلبرم عزم سفرکردو روان خواهدشد
دردلم آنچه همي گشت چنان خواهدشد
اوچو آبست ومن سوخته باديده تر
خشک لب ماندم وآن آب روان خواهدشد
بود بيگانه زمن چون بر من نامده بود
از برم چون برود باز همان خواهدشد
ازپي گريه مرا چشم شود جمله مسام
وزپي ناله مرا موي زبان خواهدشد
مي رود نيستش انديشه که مردم گويند
که فلان کشته هجران فلان خواهدشد
دلبرا در دل من از غم تو سوداييست
که مرا جان سر اندر سر آن خواهدشد
جان من بودي وچون نيست رفتن کردي
از من دل شده شک نيست که جان خواهدشد
ديده چون روي تو مي ديد دلم فارغ بود
چون زچشمم بروي دل نگران خواهدشد
از براي دل تو غصه هجرت بخورم
ور چه جانيم درين غصه زيان خواهدشد
برمن ازبار فراقت چو عنان برتابي
دل من همچو رکاب تو گران خواهدشد
دل که در حوصله انده تو يک لقمه است
تا غم تو بخورد جمله دهان خواهدشد