شماره ٣٦١: بکوش تا بنشينيم يک نفس با هم

بکوش تا بنشينيم يک نفس با هم
تو ورهي تو،شيريني و مگس باهم
توآفتابي وما با تو چون شب وصبحيم
که نيست صحبت ما غير يک نفس با هم
برآرد آتش غيرت زبانه چون بينم
تو ورقيب ترا همچو آب وخس با هم
تو مرغ زيرکي واين قدر نمي داني
که کبک وزاغ نزيبد بيک قفس با هم
نه من اسير هواي توم که خلق جهان
شريک همدگرند اندرين هوس باهم
اگرتو عاشقي اي دل بگو بترک مراد
مراد وعشق بيک جانديد کس باهم
بوصل ما بهم ار شوق را فتور بود
بهجر راضيم اين رشته گومرس باهم
بآرزوي مجرد بساز در ره عشق
که هر دو نيست مهياودست رس باهم
وجود خويش و وصال تو مي خوهم لکن
ميسرم نشود اين دو ملتمس باهم
چگونه جمع شود عشق يار وهستي ما
کجا بخانه برد دزد را عسس باهم
جدا شواز خود درعشق سيف فرغاني
که جمع مي نشودطيب و نجس باهم