شماره ٣٦٠: روز عمرم بزوال آمد وشب نيز رسيد

روز عمرم بزوال آمد وشب نيز رسيد
شب هجران ترا خود سحري نيست پديد
درشب هجربيا شمع وصالي بفروز
درچنين شب بچنان شمع توان روي تو ديد
بر سر کوي تودوش ازسر رقت بر من
همه شب صبح دعا خواندودرآخر بدميد
عشق چون شست درانداخت بقصد جانم
زين دل آب شده صبر چو ماهي برميد
چون خيال توم ازديده بشد درطلبش
اشکم از چشم روان گشت و بهر روي دويد
سست پيوند کسي باشد درمذهب عشق
که بتيغ اجلش از تو توانندبريد
بي تو يک لحظه که بر من گذرد پندارم
هفته يي مي رود و (نيز) بده روز کشيد
سعديا من بجواب تو سخنها گفتم
چه ازآن به که مرا با تو بود گفت و شنيد
گفتمش يک سخن من بشنو در حق خويش
زر طلب کرد که درگوش کند مرواريد
گر بجان حکم کند دوست خلافش نکنم
کاعتراضي نکند بر سخن پير مريد
سيف فرغاني که خواهي بوصلش برسي
صدق دل همره جان کن که سخن نيست مفيد