شماره ٣٥٨: زهي بالعل ميگونت شکر هيچ

زهي بالعل ميگونت شکر هيچ
خهي با روي پر نورت قمر هيچ
عزيزش کن بدندان گر بيفتد
ملاقاتي لبت رابا شکر هيچ
دلم رادر نظر آمد دهانت
عجب چون آمد او را در نظر هيچ
عرق بر عارض تو آب برآب
حديثم در دهانت هيچ در هيچ
ز وصف آن دهان من در شگفتم
که مردم چون سخن گويند برهيچ
من ازعشق تو افتاده بدين حال
نمي پرسي زحال من خبر هيچ
چنان بيگانه کشتستي که گويي
نديدستي مرا بر ره گذرهيچ
نشستم سالها بر خوان عشقت
بجز حسرت نديدم ماحضر هيچ
دلي از سيف فرغاني ببردي
چه آوردي تو مارااز سفر هيچ