شماره ٣٥٦: اي رخ خوب تو آفتاب جهان سوز

اي رخ خوب تو آفتاب جهان سوز
عشق تو چون آتش وفراق تو جان سوز
شوق لقاء تو باده طرب انگيز
عشق جمال تو آتشي است جهان سوز
دردل مجنون چه سوز بود زليلي
هست مرااز تو اي نگار همان سوز
خلق جهان مختلف شدند نگارا
پرده برانداز ازآن يقين گمان سوز
کرد سيه دل مرا بدود ملامت
عقل که چون هيزم تراست گران سوز
رو غم آن ماه رو مخور که ندارد
هر دهني تاب آن طعام دهان سوز
در ره سوداي او مباش کم از شمع
گرنکشندت برو بمير درآن سوز
با که توان گفت سر عشق چو با خود
دم نتوان زد ازين حديث زبان سوز
در سخن ارگرم گشت سيف ازآن گشت
تا بدلي درفتد ازين سخنان سوز