شماره ٣٥٥: کسي که همچو تو ازلب شکر فروش بود

کسي که همچو تو ازلب شکر فروش بود
اگر بياد لبش مي خورند نوش بود
کسي که عشق تو بروي گذر کند چون برق
چو ابر گريد و چون رعد در خروش بود
زعشق همچو تويي اضطراب من چه عجب
که آب بر سر آتش نهند جوش بود
چو دل ربودي ازابرام من ملول مشو
که درمعامله درويش سخت کوش بود
ترا بنقد روان سخن خريدارم
ازآنکه شاعر مفلس سخن فروش بود
بدور حسن تو گويم سخن چو قاعده نيست
که عندليب بايام گل خموش بود
بنزد تو سخن آورد سيف فرغاني
وگرنه لايق اين در کدام گوش بود