ترا بصحبت ما سر (فر) ونمي آيد
زبنده شرم چه داري بگو نمي آيد
بدور حسن تو بيرون عاشقي کاري
بيازموده ام از من نکو نمي آيد
دلم بروي تو هرگز نمي کند نظري
که تير غمزه شوخت برو نمي آيد
همي خورند غمم آشناو بيگانه
که چون بنزد توآن ماه رو نمي آيد
ترازوييست درو سنگ خويشتن داري
چنانکه جز بزرش سر فرو نمي آيد
قرارداد که آيم بديدن تو شبي
کنون قرار زمن رفت و او نمي آيد
دلم وصال تو ميخواهد اينچنين دولت
بصبر يافت توان واين ازو نمي آيد
نبود با تو مرا عشق روزگاري ازآن
بروزگار تغير درو نمي آيد
چرا نمي کند انديشه سيف فرغاني
که هيچ حاصل ازين گفتگو نمي آيد