شماره ٣٤٩: اي درسر من از لب ميگون تو مستي

اي درسر من از لب ميگون تو مستي
با عشق تو درمن اثري نيست از هستي
با چشم خوش دلکش تو نسبت نرگس
چون نسبت چشمست ببيماري و مستي
ازجاي برو گو دل وجان چون تو بجايي
وزدست برو گو دو جهان چون تو بدستي
سر زير لگد کوب غم آريم چو هستيم
درکوي تو راضي شده چون خاک بپستي
هرگز بخلاف تو نبندم نگشايم
دستي که تو بگشادي وپايي که تو بستي
آن عقل که سرمايه دعويست ربودي
وآن توبه که سر لشکر تقويست شکستي
اي عشق زتو جان نبرد دل که درين بحر
او ماهي طعمه طلبست وتو چو شستي
اي سيف نکويان جهان قيد تو بودند
در دام وي افتادي و ازجمله برستي