شماره ٣٤٨: دوشم اسباب عيش نيکو بود

دوشم اسباب عيش نيکو بود
خلوتم با نگار دلجو بود
اندرآن خلوت بهشت آيين
غير من هرچه بود نيکو بود
با دلارام من مرا تا روز
سينه بر سينه روي بر رو بود
سخنش چاشني شکر داشت
دهنش پسته سخن گو بود
نکني باور ار ترا گويم
که چه سيمين بروسمن بو بود
بود دردست شاه چون چوگان
آنکه درپاي اسب چون گو بود
آسياي مراد را همه شب
سنگ بر چرخ وآب درجو بود
من بنور جمال او خود را
چون نکو بنگريستم او بود
زنگي شب چراغ ماه بدست
پاسبان وار بر سر کو بود
دوري ازدوست، سيف فرغاني
گر زتو تا تو يک سر مو بود