شماره ٣٤٧: اي بدل کرده آشنايي را
اي بدل کرده آشنايي را
برگزيده زما جدايي را
خوي تيز ازبراي آن نبود
که ببرند آشنايي را
در فراقت چو مرغ محبوسم
که تصور کند رهايي را
مژه در خون چو دست قصابست
بي تو مر ديده سنايي را
شمع رخساره تو مي طلبم
همچو پروانه روشنايي را
آفتابي و بي تو نوري نيست
ذره يي اين دل هوايي را
عندليبم بجان همي جويم
برگ گل دفع بينوايي را
بي جمالت چو سيف فرغاني
ترک کردم سخن سرايي را
چاره کارها بجستم و ديد
چاره وصل است بي شمايي را