شماره ٣٤٥: باسر زلف تو صعبست مسلمان بودن

باسر زلف تو صعبست مسلمان بودن
با رخت خود نتوان بسته ايمان بودن
من چو اندر سر گيسوي تو بستم دل خويش
پس مرا چاره نباشد زپريشان بودن
گل چو اندام تو مي خواست که باشد بنگر
کآرزو ميکند او را همه تن جان بودن
غرقه بحر فراق توام (و)تشنه وصل
وينچنين تا بابد بهر تو بتوان بودن
کز پي دانه در همچو صدف مي شايد
غرق دريا شدن و تشنه باران بودن
بگدايي درت فخر کنم درهر کوي
من که عار آيدم ازخسرو و سلطان بودن
گرچه با آتش سوداي تو بايد چون شمع
هر شب ازسوز دل سوخته گريان بودن
روز با درد تو از غير تو مرگي دگرست
دل بيمار مرا طالب درمان بودن
بي رخ ليلي اگر کوه گرفتم چه عجب
من خوکرده چو مجنون ببيابان بودن
عشق ميدان و درو هست قدم جان بازي
با چنين پاي توان بر سر ميدان بودن؟
سيف فرغاني از خود برو ار مرد رهي
تا بخود باشي نتواني از ايشان بودن