من چو از جان شده ام عاشق آن روي نکو
آخراين عشق مرا با تو سبب چيست بگو
از خودم بوي تو مي آيد واين نيست عجب
هرچه را با گل وبا مشک نهي گيرد بو
من چو با روي تو همچون مگسم با شکر
بيش همچون مگس اي دوست مرانم از رو
تير مژگان تراهمچو هدف سازم دل
چون کشي بر سپر روي کمان ابرو
باغ حسن تو مگر کارگه سامريست
گل فسون گرشده اندر وي ونرگس جادو
چون لبت در دهن جام کند آب حيات
خون ازين غصه برآرم چو صراحي زگلو
دست در گردن خود ساعد سيمين ترا
کس نديدست مگر دولت زرين بازو
سيف فرغاني از شعر عسل مي سازد
غم اودر دل تو همچو مگس درکندو
طبع شاعر نکند وصف تو چون خاطر من
آب هرگز نرود راست چو کژباشد جو