شماره ٣٤١: مدتي شد که من از عشق تو سودا دارم

مدتي شد که من از عشق تو سودا دارم
غم و اندوه ترا در دل و جان جا دارم
يوسف مصر ملاحت شدي اي جان عزيز
ور نه من با تو چرا مهر زليخا دارم
گوئيم دست بدار از خود ودر ما پيوند
خود مرا دست کجا تا زخودش وا دارم
حور فردوس مرا گر بتمنا طلبد
من نه آنم که بغير از تو تمنا دارم
گرچه آنجا که تويي مي نرسم از سر جهد
پايم ارچند که اينجاست دل آنجا دارم
يک بيک جز تو فرامش کنم وبر دو جهان
چار تکبير بگويم چو ترا ياد آرم
ور زصحرا بسوي خانه روم بي يادت
همچو خر بهر علف روي بصحرا دارم
چونکه درياي دل از موج غمت درشورست
من که يک قطره آبم دل دريا دارم
من درين خانه براي تو مقيمم ورني
قبه يي برتر ازين گنبد اعلا دارم
وعده وصل ترا خلق جهان منتظرند
اين توقع نه من دلشده تنها دارم
چهره زرد مرا هرکه ببيند داند
که من ازآل رخت اينهمه تمغا دارم
سيف فرغاني هر روز چو سعدي گويد
اين منم بي تو که پرواي تماشا دارم