تويي که زلف و رخت رو بکفر و دين دارد
که هر دوتا با بد رنگ آن و اين دارد
کسي که نقش رخ و زلف تست در دل او
موحديست که در سينه کفر و دين دارد
حديث زلف تو بسيار گفتم و چکنم
مرا غم تو پريشان سخن چنين دارد
چه دلبري تو که نازاده مريم حسنت
هزار عيسي گويا در آستين دارد
بزير سايه زلف از قفات مي تابد
همان شعاع که خورشيد در جبين دارد
چو آفتاب رخت ديد آسمان مي خواست
که همچو سايه تراروي بر زمين دارد
خط تو سلسله از مشک بر قمر بندد
لب تو پاي مگس را در انگبين دارد
بتلخ گويي آن لب شکايت از که کنم
چو بخت شورمنش هر زمان برين دارد
بغمزه ريخته اي خون سيف فرغاني
مگر که چشم تو از مردمي همين دارد