شماره ٣٣٩: مرا در دل غم جان مي نگنجد

مرا در دل غم جان مي نگنجد
درو جز عشق جانان مي نگنجد
چنان پر شد دلم از شادي عشق
که اندر وي غم جان مي نگنجد
نگارا عشق تو زآن عقل من برد
که در ملکي دوسلطان مي نگنجد
غم تو گردن هستيم بشکست
دو سر در يک گريبان مي نگنجد
دل عاشق زشادي بي نصيب است
فرح در بيت احزان مي نگنجد
درون عاشقان زآن سان پر از تست
که دل نيز اندر ايشان مي نگنجد
مرا عشق تو با دنيا و عقبي
دو نانم بر يکي خوان مي نگنجد
برويت نسبتي کرديم گل را
زشادي در گلستان مي نگنجد
چوآمد عشق تو من رفتم از دست
بهرجا کين نشست آن مي نگنجد
دل تنگ احتمال عشق نکند
سرير شه در ارمان مي نگنجد
برو خيمه مزن در خانه آن را
که خرگه در بيابان مي نگنجد
درين ره سيف فرغاني نگنجيد
وزغ در آب حيوان مي نگنجد
زمين را جا کجا باشد برآن اوج
که دروي چرخ گردان مي نگنجد