شماره ٣٣٨: بي تو داني حالم اي جان چون بود

بي تو داني حالم اي جان چون بود
دل خراب و ديده گريان چون بود
باچنين صبر و تحمل حال من
کز تو دور افتادم اي جان چون بود
تن چو ازجان بازماند مرده ييست
جان که دورافتد زجانان چون بود
آنکه سر بر زانوي وصل تو داشت
زير دست وپاي هجران چون بود
تو(چو)خورشيدي و من چون ذره يي
ذره بي خورشيد تابان چون بود
تو گلستاني و من چون بلبلم
حال بلبل بي گلستان چون بود
هجر و وصل تست چون موت و حيات
اين يکي ديديم تا آن چون بود
درد هجرت راست درمان از وصال
آزمودم درد و درمان چون بود
در درون سيف فرغاني غمت
آتش اندر ني همي دان چون بود