شماره ٣٣٧: دل در غم چون تو بي وفايي
دل در غم چون تو بي وفايي
در بستم و مي کشم جفايي
عمرت خوانم ازآنکه با کس
چون عمر نمي کني وفايي
هرروز بهر کسيت ميلي
هر لحظه بديگريت رايي
گر نيست دل تو راست باما
مي زن بدروغ مرحبايي
گم گشت و نشان همي نيابم
مسکين دل خويش را بجايي
در کوي خود ار ببيني اورا
از ما برسان بدو دعايي
دردل غم غير تست اي دوست
در خانه کعبه بوريايي
اي مرهم انده تو کرده
درد دل ريش را دوايي
وي مصقله غم تو داده
آيينه روح را صفايي
گر سود کند زيان ندارد
در کوي تو گه گهي گدايي
سيف از غم عشق تو سپر کرد
گر تيغ برو کشد قضايي