اي که رنگي نديده از رويت
دل من جان بداد بر بويت
لاله کز رخ شه گلستان است
سر بخس درکشيد از رويت
از پي رنگ و بو بنفشه و مشک
خويشتن بسته اند بر مويت
هر دوچشمت ز فتنه نک خفته است
خفيه در زير طاق ابرويت
بهر آشوبشان کند بيدار
هر زمان غمزه سخن گويت
استخواني زدر برون انداز
که چو سگ مي دويم در کويت
بس که بر جان بنده راه زدند
حسن دلگير و عشق دلجويت
هر که بيند مرا همي گويد
کز پي چيست اين تک وپويت
سخت سرگشته اي، ندانم سيف
که چه چوگان رسيد بر گويت