گربشنوي که ناله کند دردمند عشق
عيبش مکن اگرچه نباشي نژند عشق
درجان چو نور عشق نداري دليت نيست
زيرا که پاي دل بود ازبهر بند عشق
رختي است بهر منزل جانها گليم فقر
رخشي است بهر رستم دلها سمند عشق
داروي جان و مرحم دلهاي خسته اند
قومي بتير غمزه او دردمند عشق
دامن ز خود فشانده و دست اندر آستين
پاي از جهان برون و سر اندر کمند عشق
چون خوشه کوب خورده گاو جهان نيند
زآن کرده اند دانه دل را سپند عشق
جاه رفيع دنيي دون آرزو کني
با پست همتان ننشيند بلند عشق
چندانکه کار تو بپسند تو مي رود
مي دان که خدمتي زتو نايد پسند عشق
عشقت ز زحمت دو جهان باز مي خرد
بفروش هرچه داري و بنيوش پند عشق
اينست کار او که ببرد ترا زتو
واصل شوي چو صبر کني برگزند عشق
اي تلخ کام هستي خود مانده همچو سيف
گر خوش دلي خوهي بدهان گير قند عشق