شماره ٣٢٧: ديدن روي تو را محرم نباشد چشم ما

ديدن روي تو را محرم نباشد چشم ما
ديده از جان ساخت بايد ديدن روي ترا
از رخ و روي تو رنگي تابناک آمد بچشم
وز سر زلف تو بويي سر بمهر آمد بما
گر بياد روي گلرنگ تو درخاکم نهند
تا بحشر از تربت من لاله گون رويد گيا
نان لطف اي شاه در زنبيل فقرم ار نهي
همچو من درويش شد چون تو توانگر را گدا
گوهر عشقت که جان بي دلانش معدنست
قلب ما را آنچنان آمد که مس را کيميا
از هواي تو هرآنکس را که در دل ذره ييست
روز و شب گو همچو ذره چرخ مي زن درهوا
از صف مردان راه عشق تو هر دم کند
دفع تير حادثه همچون سپر تيغ قضا
عشقت از شيطان کند انسان واز انسان ملک
آدمي از پشم قالي سازد از ني بوريا
بر سر کويت چو عاشق پاي دار دامن کشد
دست او اورا چنان باشد که موسي را عصا
جاي عاشق در دو عالم هيچ کس نارد بدست
کندران عالم که پاي اوست آنجا نيست جا
همچو عاشق را توجه در دو عالم سوي تست
رو بدرگاه سليمان کرد هدهد از سبا
سيف فرغاني برين در عذر گو حاجت بخواه
نزد او هم عذر مقبولست وهم حاجت روا
با بت اندر کعبه نتوان رفت وبا سگ در حرم
بر در جانان اگر از خويشتن رفتي بيا
سيف فرغاني چو غايب گردد از درگاه تو
ذره را با مهر کي باشد دگر بار التقا