شماره ٣٢٦: يار در شيريني از شکر گذشت

يار در شيريني از شکر گذشت
عشق در دلسوزي از آذر گذشت
چون کنم چون انگبين آگاه نيست
زآنکه بي او شمع را بر سر گذشت
باد زلفش را پريشان کرد دي
بوي او خوش شد چو بر عنبر گذشت
مي نيارم زآن رقيبان چو ديو
گرد کوي آن پري پيکر گذشت
منع را بر آستان خفته است سگ
زآن نمي آرد گدا بردر گذشت
دي مرا پرسيد يار از حال صبر
گفتمش تو دير زي کو در گذشت
آب چشمم بي تو بگذشت از سرم
بي تو اين دارم يکي از سرگذشت
او مرا طالب من اورا عاشقم
انتظار از حد شد و از مر گذشت
راست چون ليلي و مجنون هر دو را
عمر در سوداي يکديگر گذشت
يار دي اشعار من مي خواند، گفت
پايه شعر تو از خوشتر گذشت
گفتم آري اين عجب نبود ازآنک
آب شيرين شد چوبر شکر گذشت
سيف فرغاني بيمن ذکر دوست
گوهر نظمت بقدر از زر گذشت