شماره ٣٢٥: بمهر و مه نگرم بي تو هر زمان چه کنم

بمهر و مه نگرم بي تو هر زمان چه کنم
شکستم آرزوي خود باين و آن چه کنم
درون پرده مرا چون نمي دهي راهي
چو پرده بر در و چون در بر آستان چه کنم
اگر ميان تو و دل فتاد پيوندي
کنون تو داني و دل، من درين ميان چه کنم
حرام دارم جز غصه تو هر چه خورم
گناه دانم جز کار تو هرآن چه کنم
مرا هزار زبان بايد ارنه معلومست
که من بوصف جمالت بيک زبان چه کنم
بصبر عشق تو گفتم بپوشم از اغيار
چو رنگ روي بگويد، منش نهان چه کنم
بترک شهر و وطن گفتم و توانستم
بترک کوي تو گفتن نمي توان، چه کنم
سزد اگر نکشد بي خاطرم ببهشت
که عندليبم و بي گل ببوستان چه کنم
بهار آمد و مردم به گلستان رفتند
مرا که روي تو بايد بگلستان چه کنم
اگر براي لبت جان فدا کنم شايد
چو آن لب آب حيات منست جان چه کنم