شماره ٣٢٤: ترکيست يار من که نداند کس از گلشن

ترکيست يار من که نداند کس از گلشن
او تند خو و بنده نه مرد تحملش
پسته دهان که در سخن و خنده مي شود
زآن پسته پرشکر طبق روي چون گلشن
پايان زلف جعد پريشان سرش نديد
چندانکه دور کرد دل اندر تسلسلش
بي او ز زندگاني چون سير گشته ام
زآن جان خطاب مي کنم اندر ترسلش
او شاه بيت نظم جهانست زينهار
جز مهر و مه رديف مکن در تغزلش
هر صورتي که نقش کند در ضمير من
انديشه بر خطا بود اندر تخيلش
چندين هزار ترک تتاري نغوله را
گيسو بريده بيني ازآشوب کاکلش
او زيور عروس جمال خودست و نيست
بهر مزيد حسن بزيور تجملش
آهوي جان بنده چراگاه خويش يافت
بر برگ گل چو مشک بيفشاند سنبلش
ديوانه يي شود که نيايد بهوش باز
هر عاقلي که ديد بمستي شمايلش
جان برد و عشوه داد وهمه ساله اين بود
با او تقرب من و با من تفضلش
آنکس که اسب در پي اين شهسوار راند
رختش بآب رفت و خرافتاد بر پلش
با گلستان چهره او فارغست سيف
از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش