شماره ٣٢٣: پيغام روي تو چو ببردند ماه (را)

پيغام روي تو چو ببردند ماه (را)
مه گفت من رعيتم آن پادشاه را
خالت محيط مرکز لطفست و روشنست
کين نقطه نيست دايره روي ماه را
بهر سپيد رويي حسنت نهاده اند
بر روي لاله رنگ تو خال سياه را
دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو
بر فرق راست کژ نهي اي جان کلاه را
خورشيد روي روشن تو همچو آفتاب
بشکست پشت اين مه انجم سپاه را
در گلشن جمال تو روي تو آن گل است
کز عکس خود چو لاله کند هر گياه را
در عهد خوبي تو جوانانه مي خورد
آن زاهدي که پير بود خانقاه را
از عشقت آه مي نکنم زآنکه در دلم
شوق تو آتشيست که مي سوزد آه را
فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف
اين روزنامه بمعاصي تباه را
ما را چه غم که از قبل عاشقان خود
روي تو عذر گفت هزاران گناه را
گر چاکر تو (را؟) بغلامي کند قبول
بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را
با عاشق تو خلق درآفاق گو مباش
چون دانه حاصلست نخواهيم کاه را
سيف از پي رضاي تو گويد ثناي تو
پاداش از تو بد نبود نيکخواه را
بيچاره هيچ سود ندارد زشعر خود
ازآب خويش فايده يي نيست چاه را
اي ديده ور نظر برخ ديگري مکن
(آن روي بين که حسن بپوشيد ماه را)