شماره ٣٢٠: اي سيم بر زکات تن وجان خويش را

اي سيم بر زکات تن وجان خويش را
بردار از دلم غم هجران خويش را
تا درنيوفتددل مردم بمشک خط
رو سر بگير چاه زنخدان خويش را
قومي بزور بازوي مرگ استدند باز
از دست محنت تو گريبان خويش را
گفتم بعقل دوش که ترک ادب بود
کز وصل او بجويم درمان خويش را
او طيره گشت و گفت ترا با ادب چه کار
تو عاشقي فرو مگذار آن خويش را
عيبم مکن اگر زتو بوسي طلب کنم
جمعيت درون پريشان خويش را
صد بوسه آرزو کني از خويشتن اگر
بيني در آينه لب و دندان خويش را
عاشق شوي تو بر خود اگر هيچ بنگري
در خنده پسته شکر افشان خويش را
گر ماه در کنار تو آيد روا مدار
قيمت چرا بري تن چون جان خويش را
در موسم بهار که ياد آورند باز
هر بلبلي هواي گلستان خويش را
در موسم بهار که ياد آوردند باز
هر بلبلي هواي گلستان خويش را
در بوستان نشيندو در حسرت تو سيف
بر گل فشاند اشک چو باران خويش را