کي بنگرد برحمت چشم خوش تو ما را
نرگس همي نيارد اندر نظر گيا را
دل مي دهد گواهي کورا تو برد خواهي
چشمت بتير غمزه گو جرح کن گوا را
اي محتشم بخوبي هستم فقير عشقت
در شرع بر توانگر حقي بود گدا را
گر سايه جمالت بر خاک تيره افتد
چون آفتاب ذره روشن کند هوا را
حسنت بغايت آمد زآن صيد کرد دل را
عشقت بقوت آمد از ما ببرد مارا
عشق فراخ گامت در دل نهاد پايي
بر ميهمان شادي غم تنگ کرد جا را
بسيار جهد کردم اندر مقام خدمت
تا تحفه اي بسازم درگاه کبريا را
دل از درخت همت افشاند ميوه جان
برگي جزين نباشد درويش بي نوا را
درآشنايي تو خويشي بريدم از خود
بيگانه وار منگر زين بيش آشنا را
قهرت شکست پايم گشتم مقيم کويت
لطفت گرفت دستم بردم بسر وفا را
سيف ار ز حکم يارت شمشير بر سر آيد
تسليم شو چو مردان گردن بنه قضا را
زين صابر ضروري ديگر مجوي دوري
(مشتاقي و صبوري از حد گذشت يارا)