شماره ٣١٥: اين خيل دلبران که تويي پادشاهشان

اين خيل دلبران که تويي پادشاهشان
وين جمع اختران که رخ تست ماهشان
شب روز مي کنند بروي چو مه وليک
من تيره روزم از شب زلف سياهشان
با بال چون نگارگه جلوه در بهار
طاوس رشک برده زپر کلاهشان
در پرده رو نهفته ره دل همي زنند
زآن ديده پر زخون جگر کرده راهشان
دعوي همسري تو دارند در دماغ
زين بيشتر بلند مکن پايگاهشان
دلهاي عاشقان تو مشتي شکسته اند
دايم گرفته زلف تو اندر پناهشان
چون از تنور سينه برآرند دود آه
اي آينه بپوش رخ خود زآهشان
خورشيد و مه بچاه خجالت فرو شدند
از شرم چهره تو چو کردي نگاهشان
سر بر زمين نهند وبگويندبعد ازين
خوبان رعيت اند وتويي پادشاهشان
شاهان ملک حسن سپه جمع کرده اند
برقع ز رخ برافگن و بشکن سپاهشان
زنجير گيسوي تو بدست آورد چو سيف
ديوانه گر خوهد که برآيد زچاهشان