خوبان رعيت اند وتويي پادشاهشان
ايشان همه ستاره و روي تو ماهشان
بي آفتاب روي تو همرنگ شب بود
روز سپيد خلق ز چشم سياهشان
ايشان بتير غمزه صف عقل بشکنند
اکنون که گشت روي تو پشت سپاهشان
بالاي اين چه مرتبه باشد دگر که هست
خورشيد و ماه جمع بزير کلاهشان
يوسف رخند و هر که چو يعقوب مستمند
پوشيده چشم نيست درافتد بچاهشان
در دعوي هواي تو عشاق صادقند
زيرا که هست شاهد رويت گواهشان
جان باختند با تو که بر نطع دلبري
خوبان پياده اند ورخ تست شاهشان
خال تو ديده اند و بزلف تو داده دل
آن دانه در فگند درين دامگاهشان
عشاق سوي کوي تو ره مي نيافتند
روي تو شعله يي زد و بنمود راهشان
فردا که خلق را بعملها جزا دهند
حيران شوند و کس نبود عذر خواهشان
گر هست عاشقان ترا صد چو سيف جرم
ايزد بروي خوب تو بخشد گناهشان