اي گرفته زحديث تو جهان شيريني
از تو در کام دل ودر لب جان شيريني
شکر و شهد مرا بهر غذاي دل وجان
در لب لعل تو دادند نشان شيريني
راست چون لقمه غم کام دلم تلخ کند
گر مرا جز لبت آيد بدهان شيريني
چند در حسرت خود کام کني تلخ مرا
از لب چون شکر خود بچشان شيريني
تا حديث لب لعلت بزبان آوردم
همچو آب از سخنم گشت روان شيريني
گر چه در عهد تو بسيار نکويان هستند
روح ليسيده زلبشان بزبان شيريني
کس چو تو نيست ازيراکه برابر نبود
گر چه با تره بود بر سر خوان شيريني
از سر لطف بمن بنده نظر کن يکبار
بمگس گرچه نباشد نگران شيريني
عاشقان را زتو هر لحظه اميدي دگرست
درد سر چند کشد ازمگسان شيريني
بر سر خوان که برو شور و ترش خورده شود
چون مسلم بدر آيد زميان شيريني
گرچه رو ترش کني و سخنت، باکي نيست
که بسازند زغوره بزمان شيريني
ور بجان از لب تو بوسه خرم گويم شکر
که ببازار شما نيست گران شيريني
سيف فرغاني از ذکر لب چون شکرش
تو درين شعر بآفاق رسان شيريني