شماره ٣١١: عشق تو در مخزن جانم نهاد اسرار خويش

عشق تو در مخزن جانم نهاد اسرار خويش
دل ز اسرارش اثرها يافت در گفتار خويش
چون دلم بيمار تو شد کردم از غير احتما
وندرين پرهيز ديدم صحت بيمار خويش
ديده رخسار تو ديد و دل ازو نقشي گرفت
ما بچشم خود زديم اين رسم بر ديوار خويش
عاشقان زرد رخ هر لحظه پيدا مي کنند
سکه سوداي بر روي چون دينار خويش
خسرو خوباني و من عاشقت فرهادوار
کام شيرين کن مرا از لعل شکربار خويش
همچو نقطه در ميان افتاد مه گويي چو زد
آن خط چون دايره گرد رخت پرگار خويش
تو بجان بخشيدني معروف و ما جان مي دهيم
تو ز کار خود نيايي باز و ما از کار خويش
در بهشت اميد ديدارست و گردد چون بهشت
هر مقامي کند رو جلوه کني ديدار خويش
بلبل جان بي گل روي تو افغان مي کند
همچو قمري کو بنالد درفراق يار خويش
هر بهاري در بر آرد شاهد زيباي گل
هر زمستان چون بسازدگلبني با خار خويش
سيف فرغاني جهان پر گل کند چون روي دوست
گر بيفشاند درخت خاطرش ازهار خويش