اي بچشم دل نديده روي يار خويش را
کرده اي بي عشق ضايع روزگار خويش را
کعبه رو سوي تو دارد همچو تو رو سوي او
گر تو روزي قبله سازي روي يار خويش را
عشق دعوي مي کني، بار بلا بر دوش نه
نقد خود بر سنگ زن بنگر عيار خويش را
يا چو زن در خانه بنشين عاشق کار تو نيست
عشق نيکو مي شناسد مرد کار خويش را
عاشق آن قومند کندر حضرت سلطان عشق
برگرفتند از ره خدمت غبار خويش را
روز اول چون بدولت خانه عشق آمدند
زآستان بيرون نهادند اختيار خويش را
بارگير نفس شان در هر قدم جاني بداد
تا بدين منزل رسانيدند بار خويش را
ديگران از ترک جان در راه جانان قاصرند
زين شتر دل همرهان بگسل مهار خويش را
وندرين ره دام ساز از جان و جانان صيد کن
پاي بگشا باشه عنقا شکار خويش را
چون صدف گر در ميان دارد در مهرش دلت
زآب چشم چون گهر پر کن کنار خويش را
اي توانگر سوي درويشان نظر کن ساعتي
تا بخدمت عرضه دارند افتخار خويش را
هر زمان در حلقه زنجير زلفت مي کشند
يک جهان عاشق دل ديوانه سار خويش را
سيف فرغاني ز هجرانت بکام دشمنست
چند دشمنکام داري دوستدار خويش را