شماره ٣٠٤: اي نبرده وصل تو روزي بمهماني مرا

اي نبرده وصل تو روزي بمهماني مرا
هيچت افتد کز فراق خويش برهاني مرا؟
در هلاک من چو هجرانت سبک دستي نکرد
بر درت از بهر وصلست اين گرانجاني مرا
من بپاي جست و جوي از بهر تو برخاستم
لطف باشد گر بگيري دست و بنشاني مرا
تو اگر آيي و گرنه من ترا خوانم مدام
من چو نامه تا نمي آيم نمي خواني مرا
هر بهاري پيش ازين مانند بلبل درخزان
بر نمي آمد نفس از بي گلستاني مرا
مي زنم بر بوي تو اکنون نوا چون عندليب
کاش بشکفتي گلي زين بلبل الحاني مرا
من بآب صبر ازين گل شسته بودم پاي روح
دست دل انداخت اندر ورطه جاني مرا
من چراغ مرده ام تو مجلس افروزي چو شمع
بر دهانم نه لبي تا زنده گرداني مرا
آفتابي در شرف من همچو ماهم در خسوف
روشنايي نيست بي آن روي نوراني مرا
از جهان بيزار گشتم چون بديدم کوي دوست
از عمارت کي کشد خاطر بويراني مرا
واله و حيران تو من بنده تنها نيستم
خود کجا باشد باستقلال سلطاني مرا
در فراخاي جهان از ازدحام عاشقان
جاي جولاني نماند از تنگ ميداني مرا
اي ز صحت بي تو رنجوري،براحت کن بدل
زحمتي کندر رهست از سيف فرغاني مرا