شماره ٣٠٣: کفر عشقت مي کند منع از مسلماني مرا

کفر عشقت مي کند منع از مسلماني مرا
بند زلفت مي کند جمع از پريشاني مرا
آن صفا کز کفر عشقت در دلم تأثير کرد
هرگز آن حاصل نيايد زين مسلماني مرا
پادشاه عشق اسيرم کرد و گفتا بعد ازين
بادل آزاد مي کن بنده فرماني مرا
از لب افشاندي گهر تا زد کمان آرزو
تير حسرت در جگر زآن لعل پيکاني مرا
غوره در چشمم مکن چون ز اشک عنابي چکيد
ناردان بر روي ازآن ياقوت رماني مرا
ديگري با تو قرين و من زخدمت مانده دور
زاغ با گل همنشين و بلبل الحاني مرا
چون درخت ميوه دارم شاخ بشکستي بسنگ
پس درين بستان چه سودست از گل افشاني مرا
خاک درگاه تو نفروشم بملک هر دو کون
من چنان نادان نيم آخر تومي داني مرا
من چراغم وصل و هجرت آتش و نار منست
حاکمي گر زنده داري ور بميراني مرا
ساکنم همچون زمين اي دشمن اندر کوي دوست
گر فلک گردي چو قطب از جانجنباني مرا
ثابتم در کار و ازعشقش بگردم دايره است
زين ميان چون نقطه بيرون کرد نتواني مرا
گر هزارم جان بود در پاي او ريزم که نيست
در ره جانان ز جان دادن پشيماني مرا
من بشعر از ملک عشقش صاحب ديوان شدم
داد سلطان غمش اين شغل ديواني مرا
بيت احزا نيست هر مصراع شعر من ازآنک
هجر يوسف سوخت چون يعقوب کنعاني مرا
من بزير خيمه گردون نيارامم اگر
ميخ بر دامن نکوبد سيف فرغاني مرا