آن عاشقي که طعمه عشق تو جان اوست
از بهره خوردن غم تو دل دهان اوست
همچون رهست پي سپر کاروان درد
از قالب آن پلي که بر آب روان اوست
آن کو بجست و جوي تو پا در رکاب کرد
لطف تو تا بحضرت تو همعنان اوست
آن محتشم که او نبود مايه دار عشق
هر چيز را که سود شمارد زيان اوست
وآنکس که هيچ ندارد بغير تو
آنجا که هيچ جاي نباشد مکان اوست
آن صادقي که بهر تو روزي بتيغ عشق
خود را بکشت زندگي دل نشان اوست
وآنکو بعقل خويش ترا وصف مي کند
تو ديگري و هر چه بگويد گمان اوست
وصاف حسنت ار بسخن بگذرد ز عرش
بي منتهاي وصف تو حد بيان اوست
در وصف تو که بهره ما زآن حکايتيست
آنکس فصيح تر که خموشي زبان اوست
وصلت پيام داد شبي سيف را و گفت
زآنجا که حسن منطق و لطف بيان اوست
بحريست عشق و چون بکنارش رسي منم
هر جا تو از ميان بدر افتي کران اوست
من کيستم که همچو مني را خبر بود
زآن سر که در ميان تو و در ميان اوست