شماره ٢٩٩: مبداء عشق ز جاييست که نيز آنجا را

مبداء عشق ز جاييست که نيز آنجا را
کسي نديدست و نداند ازل آن مبدا را
سخن عشق بسي گفته شد و مي گويند
کس ازين راه ندانست امد اقصا را
راست چون صورت عنقاست که نقاشانش
مي نگارند و نديدست کسي عنقا را
پايه عشق بلندست و ز سربازان هيچ
کس نياورد بزير قدم آن بالا را
گر تو از خود بدر آيي هم از اينجا که تويي
سير ناکرده ببيني افق اعلا را
قلم عشق کند درج بنسخ کونين
در خط علم تو مجموعه ما او حي را
در کتب مي نگري،راه رو و کاري کن
کآينه حسن نبخشد رخ نازيبا را
گر زاغيار دلت سرد شود، جان بخشي
نفس گرم تو تعليم کند عيسي را
هر چه در قبضه الاست ز اعيان وجود
لقمه يي ساز از آن بهر دهان لا را
ترک دنيا کن اگر قربت جانان خواهي
که به عيسي نرساند سم خر ترسا را
کشته عشق شو اي زنده که هرگز چون جان
مرگ ممکن نبود کشته آن هيجا را
دست ازين جيب برون آر که آل فرعون
نتوانند سيه کرد يد بيضا را
تا تو در گوش دل خويش کني کردستند
پر ز لؤلوي معاني صدف اسما را
اي جدل پيشه شفاي خود ازين قانون ساز
کين اشارات نباشد پسر سينا را
سيف فرغاني رو وصف ره عشق مکن
چون بپيمانه کسي کيل کند دريا را؟