شماره ٢٩٨: گر کسي را حسد آيد که ترا مي نگرم

گر کسي را حسد آيد که ترا مي نگرم
من نه در روي تو، در صنع خدا مي نگرم
من از آن توام و هرچه مرا هست تراست
روشنست اينکه بچشم تو ترا مي نگرم
خصم گويد که روا نيست نظر در رويش
من اگر هست و اگر نيست روا مي نگرم
تشنه ام نيست شگفت ار طلبم آب حيات
دردمندم نه عجب گر بدوا مي نگرم
نور حسنيست درآن روي،بدان ملتفتم
من در آن آينه از بهر صفا مي نگرم
روي زيباي تو آرام و قرار از من برد
من دگرباره در آن روي چرا مي نگرم
هر طرف مي نگرم تا که ببينم رويت
چون تو در جان مني من بکجا مي نگرم
بحيات خودم اميد نمي ماند هيچ
چون بحال خود و انصاف شما مينگرم
مدتي شد که بمن روي همي ننمايي
عيب بختست نه آن تو چو وامي نگرم
سيف فرغاني در غير نظر چند کني
گل چو دستم ندهد زآن بگيا مي نگرم
ور ميسر نشود ديدن رويت چکنم
(مي روم وز سر حسرت بقفا مي نگرم)