شماره ٢٩٦: زهي از زلف تو جان حلقه در گوش

زهي از زلف تو جان حلقه در گوش
سماع قول تو نايد ز هر گوش
زديدار تو ما را پر گهر چشم
زگفتار تو مارا پر شکر گوش
گهر در آستين بايد نه در چشم
شکر اندر دهان بايد نه در گوش
پي ديدار و گفتار تو دايم
ز رويم چشم مي بايد ز سر گوش
تو شير اندام آهو چشم دادي
من بيدار دل را خواب خرگوش
سخن گويي و رو در پرده داري
همه بي بهره اند از تو مگر گوش
ز رويت ديده هر شوخ چشمي
چنان محروم بادا کز نظر گوش
زاشعار سبک رو خامه من
گران شد عالمي را از گهر گوش
زمن اين شعر دارد چشم بد دور
مگس را ندهمي از روي خرگوش
بشعر خشک وصلش داشتم چشم
نکرد آن نکته را آن خوش پسر گوش
مرا اندر نظر ناورد وآنگاه
نکرد از طبع خشک اين شعر ترگوش
چو زين معنيش پرسيدم بمن گفت
نشايد خاک در چشم آب در گوش
وگرچه نزد من نظم تو درست
کجا بي زر توانش بست بر گوش
بوصفت سيف فرغاني بياراست
جهاني را بمرواريد و زر گوش