شماره ٢٩٥: عشقم دليل شد بسوي دوست راه ديدم

عشقم دليل شد بسوي دوست راه ديدم
از خويشتن بدر شدم آن بارگاه ديدم
علمي و عالمي را کآوازه مي شنودم
ناخوانده درس گفتم و نارفته راه ديدم
دنيا بديد طبع چو خر در رميد و گفتا
اينجا کنم درنگ که آب و گياه ديدم
عالم بساط بازي شطرنج امتحانست
من رخ بدين طرف نکنم زآنکه شاه ديدم
چون روي جانم از طرف خود بکشت او را
زآن پس بهر طرف که بکردم نگاه ديدم
امروز بر سرير سعادت رسيد پايم
کز تاج وصل او سر خود (را) کلاه ديدم
اي خورده نان خشک امل روزه گير و بنشين
من عيد مي کنم پس ازين زآنکه ماه ديدم
ديدم گناه غفلت خود را عذاب دوري
اکنون بهشتيم که جزاي گناه ديدم
در بوته مجاهده گشتم چو سيم صافي
اکنون زغش خويش برستم که کاه ديدم
خوش خوش دلم بر انفس و آفاق مطلع شد
اکنون رسم بخدمت شه چون سپاه ديدم
چون يوسفم عزيز و مکرم بمصر وصلش
اکنون بتخت ملک رسيدم که چاه ديدم
آن جام وصل وآن رخ زيبا که بود اميدم
بي امتناع خوردم و بي اشتباه ديدم
دولت بصدر صفه الاالهم رسانيد
از بس که آستان و در لا اله ديدم