شماره ٢٩٤: گر عاشقي فدا کن در ره عشق جان را

گر عاشقي فدا کن در ره عشق جان را
دانم که اين دليري نبود چو تو جبان را
خود چون تو بي بصارت نکند چنين تجارت
زيرا که آن حرارت نبود فسردگان را
اي شيخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد
بر خوان آرزوها همکاسه اي سگان را
اي از براي روزي شغل تو خانه سوزي
بنشين (و) کار او کن کوضامنست آن را
از بهر آب فردا امروز ترک نان کن
چون نان بآب دادي خاکي شمر جهان را
چو (ن) مرغ دانه مي چين اندر زمين که ايزد
کرد آردبيز روزي غربيل آسمان را
چون عاشقان دنيا با کس مکن خصومت
همکاسه سگان دان جويندگان نان را
مردار مرده ريگي افتاده درميانشان
وندر دهان گرفته هر ده يک استخوان را
اي تيز کرده دندان بر استخوان ياران
تا گوشتي نخايد بردوز لب دهان را
کنج دهان چو باشد از گنج ذکر خالي
اي زهردار غفلت ماري شمر زبان را
اي آسياي سودا اندر سرتو گردان
در ناو قالب خود چون آب دان روان را
وآن ماهيان معني اندروي آشنا گر
تو جمع کرده با هم ماران و ماهيان را
ماران شده چو ثعبان ماهي نمانده دروي
کان نفس چو سگ آبي خورده يکان يکان را
تو پيش ازين چو عنقادر قاف قرب بودي
چون ياد مي نياري آن قدسي آشيان را؟
تو کرده اي زمستي در خانه دود هستي
تاريک دل نبيند آن شمع روشنان را
با او فراخ دل شو در بذل جان که نبود
زآن ماه خانه روشن مرتنگ روز نان را
گر در درون پرده چون سيف جاي خواهي
هر شب چو سگ برين در بالين کين آستان را