شماره ٢٩١: در حضرت تو کآنجاسلطان کند غلامي

در حضرت تو کآنجاسلطان کند غلامي
عشقت بداد مارا جامي بدوست کامي
در سايه مانده بودم چون ميوه نارسيده
خورشيد عشقت آمد ازمن ببرد خامي
از عشق قيد کردم بر پاي دل که چون خر
بيرون راه مي شد اسبم زبي لگامي
پاي غم تو بوسم چون کرد دست حکمش
مر سر کش هوا را منع ازفراخ گامي
وصف جمال رويت مي گويم و نگويد
کس وصف حال خسرو شيرين تر از نظامي
در پيش صف خوبان از دلبري بيفگند
محراب ابروي تو سجاده امامي
آنجا که خوب رويان از زر برند سکه
تو زآن عقيق رنگين همچون نگين بنامي
اندام همچو آبت در جامه منقش
چون باده مروق اندر زجاج شامي
دارم بشعر شيرين ازتو اميد بوسه
شکر خورد هميشه طوطي بخوش کلامي
ياري شکار من شد با اين دل شکسته
کردم بزرگ صيدي با اين دريده دامي
آن دلستان دل من با من دهد دگر ره
گرآنچه برده باشد باز آورد حرامي
نتوان بعمر ناقص اين غصه شرح دادن
زيرا بمرگ باشد اين قصه راتمامي
هر کين غزل بخواند داند که من چو سعدي
وقتي فقيه بودم و امروز رند و عامي