شماره ٢٩٠: اي برده رويت آب مه ازمهر تو درآتشم

اي برده رويت آب مه ازمهر تو درآتشم
چون باد خاکت بوسم ارآبي زني برآتشم
بهر سخن گفتن مرا در قيد عشق آورده اي
چون عود بهر بوي خوش افگنده اي درآتشم
شورآب اشک بي نمک درکاسه سر جوش زد
تا مي نهد سوداي توچون ديگ بر هرآتشم
همرنگ خون آبي چو سيل از ابر چشمم شد روان
کزبارقات عشق تو چون برق يکسر آتشم
بر گلستان حسن خويش ايمن مباش از آه من
ور ني بيفتد ناگهان در خشک و در تر آتشم
از تاب مهرت آب شعر از من ترشح مي کند
چون خاک مي سوزد مدام از بهر گوهر آتشم
عشق آتشست وهيمه جان اين پرورش يابد ازآن
نوريست در کانون دل زين هيمه پرور آتشم
چون شمع گاز شوق تو هر دم زمن برد سري
ليکن دگر ره ميکند چون دود سر درآتشم
عشقم بطور قرب تو هر دم دلالت مي کند
شد،گرچه موسي نيستم،سوي تو رهبر آتشم
ازمعجزات عشق تو ز آب حيات عشق تو
در وکر سينه مرغ شد همچون سمندر آتشم
تا چون خسروي هر سحر بالي زند بانگي کند
آن دم ز باد پر او گردد فزونتر آتشم
شب آشکارا مي شود چون ماه پيدا ميشود
روز از نظرها مي شود پنهان چواختر آتشم
آتش خورد دم بي دهان و زشعلها سازد زبان
نشگفت اگر ازياد تو گردد سخن ور آتشم
با نفحه لطفت اگر بادي کند بر من گذر
با آب حيوان در اثر گردد برابر آتشم
دل مهر مهرت چون نگين از دست نگذارد همي
هر چند بگذارد چو شمع از پاي تا سر آتشم
چون شمع دارم رنگ ز رز آن برتن ازپا تا بسر
ازآب چشم چون گهر بسته است زيور آتشم
عشقت همي گويد مهابي سيف فرغاني سخن
من مرده چون خاکستر و زنده است در بر آتشم